بيست و دو خرداد گذشت ، بيست و پنج خرداد هم گذشت ، روزها پشت هم ميگذرند ، عمر ما هم ميگذرد ، عجب نسلى بوديم ، آنروزهاى خيلى دور كه ماموران ساعت سه شب به خانه ما ريختند ، وقتى كه وارد هر اطاقى ميشدند ، يا الله ميگفتند ، وقتى كه وارد اطاق مادر فلجم شدند بيكباره شرمگين شدند و با ديدن كتابهاى مذهبى و قر آ ن سر خود رو بزمين انداخته و مادرم به آنها گفت چكار ميكنيد ؟ ميخواهيد با پسرم چكار كنيد ؟ يكى از آنها كه احتمالا رييس شان بود ، گفت ، حاج خانوم هيچى ، هيچ كارى نميكنيم ، ما دستور داريم كه آن را باخودمان ببريم ولى من شخصان به شما قول ميدهم كه فردا شب پسرتان در منزل باشد - و من در اينجا تاييد ميكنم كه سر قولش بود!
بگذريم كه در ادامه اين زندگى چه بسرمان آمد ! چه بسر هم قطارانمان آمد ! چه بسر تمام مردم ايران آمد ، چه جنايتهايى كه واقع شد و چه سر ها كه بر دار رفت و چه سينه ها كه آماج گلوله ها شد و چه مغزها كه يا فرارى شدند ، يا به ديوار زندانها پاشيده شدند يا كس خل شدند. اما و اما هر چه كه بود ديگه به اين شكل هم نبود ! يك رگه هايى از انسانيت و ايرانيت و معرفت هنوز در وجود اكثريت آدما بود ، حتى اون بازجو و زندانبان ، اون مفتشى كه وارد خانه ميشد و حتى اون آخوندى كه بالا منبر بود .
خبر بازداشت محمد رضا جلايى پور برايم همه چيز را تداعى كرد ، بازجوها و مفتش هاى خودمان را مقايسه ميكردم ، واقعا كه عجبا و عجبا.
بابا دست مريزاد ، بابا ايول ، بابا شماها ديگه كى هستين ؟ به چه آيين و مرامى پايبندين ؟
نه مرامى ، نه سوادى ، نه حجبى ، نه حيايى ، نه معرفتى ، نه وجدانى ، نه انسانيتى ، نه حقيقتى ، نه وطنى ، نه ناموسى ، نه شرفى ، نه رافتى ، نه خانواده اى ، نه رفيقى ، نه عشقى ، نه مذهبى ، نه ادبى ، نه پدرى ، نه مادرى ، نه بچه محلى ، نه محبتى ، نه كس وكارى ، و نه به هيچ چيز ديگرى پايبندين! هر روز ميگيم دريغ از ديروز.
دوستان من ، عزيزان من ، هم قطاران من ، هم رزمان ، در يك كلام عشقاى من مرسى كه بيادم بودين ، مرسى كه نگران شدين ، آدم احساس خوبى پيدا ميكنه وقتى ميبينه كه هنوزم هستند كسانى كه دلشون برات تنگ ميشه ، من و ببخشيد كه بيخبر گذاشتم ، راستش با آمدن و رفتن هر مناسبت از جنبش سبز من هم ........... ميشم .
همه تون و خوندم ، بازم مرسى .
بگذريم كه در ادامه اين زندگى چه بسرمان آمد ! چه بسر هم قطارانمان آمد ! چه بسر تمام مردم ايران آمد ، چه جنايتهايى كه واقع شد و چه سر ها كه بر دار رفت و چه سينه ها كه آماج گلوله ها شد و چه مغزها كه يا فرارى شدند ، يا به ديوار زندانها پاشيده شدند يا كس خل شدند. اما و اما هر چه كه بود ديگه به اين شكل هم نبود ! يك رگه هايى از انسانيت و ايرانيت و معرفت هنوز در وجود اكثريت آدما بود ، حتى اون بازجو و زندانبان ، اون مفتشى كه وارد خانه ميشد و حتى اون آخوندى كه بالا منبر بود .
خبر بازداشت محمد رضا جلايى پور برايم همه چيز را تداعى كرد ، بازجوها و مفتش هاى خودمان را مقايسه ميكردم ، واقعا كه عجبا و عجبا.
بابا دست مريزاد ، بابا ايول ، بابا شماها ديگه كى هستين ؟ به چه آيين و مرامى پايبندين ؟
نه مرامى ، نه سوادى ، نه حجبى ، نه حيايى ، نه معرفتى ، نه وجدانى ، نه انسانيتى ، نه حقيقتى ، نه وطنى ، نه ناموسى ، نه شرفى ، نه رافتى ، نه خانواده اى ، نه رفيقى ، نه عشقى ، نه مذهبى ، نه ادبى ، نه پدرى ، نه مادرى ، نه بچه محلى ، نه محبتى ، نه كس وكارى ، و نه به هيچ چيز ديگرى پايبندين! هر روز ميگيم دريغ از ديروز.
دوستان من ، عزيزان من ، هم قطاران من ، هم رزمان ، در يك كلام عشقاى من مرسى كه بيادم بودين ، مرسى كه نگران شدين ، آدم احساس خوبى پيدا ميكنه وقتى ميبينه كه هنوزم هستند كسانى كه دلشون برات تنگ ميشه ، من و ببخشيد كه بيخبر گذاشتم ، راستش با آمدن و رفتن هر مناسبت از جنبش سبز من هم ........... ميشم .
همه تون و خوندم ، بازم مرسى .